یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

فرشته آسمونی من

تاتی تاتی یسنا جونم

امشب خانه مامان مهدی بودیم و یسنا هم بدجور گیر داده بود که تاتی کنه .من یه دستشو گرفته بودم و خودشم تند تند قدم بر می داشت.یه چند وقتی می شه که با گرفتن یه دستش راه مره البته هنوز جرات تنهایی راه رفتنو پیدا نکرده ترسو خانمم!!!! امشب با کلی زحمت من و باباش که روبرو هم نشسته بودیم وتشویقش می کردیم بالاخره چند قدمی تنهایی برداشت.... وایکه امشب چقدر براش ذوق کردم .چند روزی می شه که اشتهاش نسبتا بهتر شده ولی امشب دیگه کولاک کرد.حلوا ارده خوردن آخر شبش که دیگه منو دیوانه کرد. یک عالمه خورد .یعنی دختر گل منم داره غذا خور میشه ومن دیگه می توانم سر این موضوع غصه نخورم. 
21 مهر 1390

ده ماهگی یسنا جونم

  روزها همینطور دارن سزیع می گذرن و تو یسنای گلم هر روز بزرگتر می شی و کارای جدیدی یاد می گیری. وقتی به عکسای قبل تر نگاه می کنم دلم برای اون روزا هم تنگ می شه.هر چند که الان هم هر روز منتظر یه حرکت جدید تو هستم .هر کدامش شیرینی خاص خودشو داره و من عاشق لحظه لحظش هستم.امروز دختر عزیزم تو نه ماهت کامل شد و وارد ماه دهم زندگیت شده .تو این مماه بیشتر از هر وقت دیگه ای حرکاتت به روز شد اول از همه تو این ماه شروع کردی به چهار دست و پا رفتن. بعد از چند روز از شروع چهار دست و پا رفتن وایسادی.دیگه خودت کامل بلدی بلند شی و وایسی .البته این حرکت جدیدت باعث شد که خانه ما عاری از هرگونه میز ومیز عسلی بشه و همه میزها به بالای میز نهار خوری منت...
25 تير 1390

نه ماهگی یسنا جونم

وقتی وارد نه ماهگی شدی ما خانه مامانم بودیم و تو این سه روز تو کلی پیشرفت داشتی. حوصله ندارم تو این صفحه راجع به اون خبر بد بنویسم .فقطمی خوام از شیرسن کاریات بنویسم عسل مامان. وقتی دستت به یه چیز داغ می خوره می گی بوووووووووووووو!!! نشسته یه عالمه جلو میایی و بعضی وقتا دستتو می زاری جلوت و رو باسن بلند می شی و فکر کنم کم کم می خوایی پاشی وایسی . امروز وقتی تو تخت پارکت گذاشتمت دستتو گذاشتی لبه تخت و یه کم ایستادی ولی سریع افتادی و شروع به گریه کردی. تو این چند روزه اینقدر خندیدی که خدا می دانه و تلافی تمامی این مدتو در آوردی.طوریکه دیشب دیگه با خودت می خندیدی و اصلا حاضر نبودی بخوابی و خلاصه با چه بد بختی ساعت دو شب خواباندمت.. دی...
25 خرداد 1390

یسنا بابایی

باورم نمی شه که دختر کوچولوم اینقدر عاقل شده که فقط دلش می خواد کنار باباش باشه .همیشه می ترسیدم که نکنه یسنا زیاد با مهدی نتواند ارتباط بگیره . چون در طول روز خیلی کم مهدی رو می بینه ولی دختر گلم معرفتش خیلی بیشتر از این حرفاس و تو این مدت اینو به من و باباش ثابت کرده.و اینقدر با ناز و اداهاش خودشو تو دل همه (مخصوصا باباش) جا کرده که خدا می دانه. امروز برای اولین بار بود که اینجوری به مهدی می چسبید و ازش جدا نمی شد.از تو آسانسور خودشو پرت داد بغل مهدی و تو خانه هم حتی بهش اجازه نداد لباسشو عوض کنه و محکم چسبیده بود بغلش.حتی چند بار من خواستم بگیرمش تا مهدی لباسشو عوض کنه ولی اصلا راضی نمی شد و می زد زیر گریه... خلاصه امروز حسابی برای با...
25 خرداد 1390

سلام عمر بابا

تا به حال برات چیزی ننوشتم البته سالها قبل از اینکه بیای برات نوشتم . خوشگل بابا امشب تب بالای داری من ومامانت هم روی سرت بیداریم عزیزم  بدان که هیچ وقت به من و مادرت بدهکار نیستی چون ما همون کاری رو میکنیم که تو فردا برای بچهات می کنی ودر ازای کارمان مزد میگیریم بهترین دستمزد یک لبخند کوچک تواست که برای من ومادرت حکم تمامی ثروت دنیا را داره.
5 خرداد 1390

دلگیرم از این دنیا

یسنای عزیزم بازم خدا داره منو امتحان می کنه بازم دارم باعزیزترین کسم یعنی تو آزمایش میشم. گل مامان امروز یک روز بود که تو وارد نه ماه شدی و بازم یه خبر بد دیگه دکتر بهم داد.تو برگشت ادرار داری نمی دانی دوباره امروز چقدر اشک ریختم . ... بابات دیروز رفت تهران و من و تو رفتیم خانه مامانم و امروز هم دفترچه جدیدتو گرفتم و عصری با مامانم قرار شد ببریمت عکس رنگی از مثانت بگیریم . وای که نمی دانی چقدر سخت بود .برای تو می دانم زیاد درد نداشت ولی با هر گریه تو من ده برابر اشک می ریختم .چه روز بدی بود .چه مامان ضعیفی داری ولی یه کاری می کنم تو مثل من نشی .تو باید اینقدر قوی باشی که هیچی نتوانه نا امیدت کنه و اشکتو در آره .از خودم گاهی اوقات بیزار می ...
26 ارديبهشت 1390

دست دستی یسنا جونم

گل دخترم بازم یه حرکت جدید یاد گرفتی البته از حق نگذریم مامان بزرگت بهت یاد داد . دیروز تو رو گذاشتم پیش مامانم و با هدا و دانیال رفتیم بیرون.تو هم در نبود من با کمک مامان بزرگت دست زدنو یاد گرفتی . حالاتا بهت می گیم دست دستی شروع می کنی به دست زدن . الهی من فدای اون دستای کوچولو و ظریفت بشم . امروز هم شام خانه دایی بابات دعوت بودیم و بعد از شام بزن و برقصی بود و تو هم دیگه بدون اینکه بهت بگم دست دستی با دیدن رقصیدن و دست زدن بقیه شروع می کردی به دست زدن.البته زود خسته می شدی وبرای اینکه خستگیتو در کنی شصتتو می خوردی و دوباره شروع می کردی به دست زدن . این شصت خوردن نمی دانم چه حسیبهت می ده فقط می دانم که خیلی آرامت می کنه . خدا کنه کم کم...
8 ارديبهشت 1390

پایان هفت ماهگی

فرشته زیبای من امروز هفت ماهت کامل شد و دیگه کم کم داری واسه خودت یه خانم به تمام معنا می شی .امروز جواب سونو مغزتو به همراه جواب آزمایش خون و ادرارتو بردیم پیش دکتر سیدزاده خدا رو شکر همه چیزت خوب بود فقط عفونت ادراری داشتی که باید یه هفته دارو بخوری و دوباره بری آزمایش و سونو . البته یه اتفاق بد افتاده بود و اونم این بود که تو این ماه هیچی وزن زیاد نکرده بودی و همچنان همون هفت کیلو هستی. الهی من فدای دختر ظریفم بشم که فقط هفت کیلو وزن داره.البته یه عالمه کارای جدید یاد گرفتی .از شش ماهگی خودت می نشستی اما حالا دیگه کامل می شینی جلوی تلویزیون کارتن میبینی یا با اسباب بازیات بازی می کنی .حالا دیگه حسابی من و باباتو می شناسی و یه موضوعی که من...
30 فروردين 1390

اولین نوشته سال 90

امروز دقیقا پانزده روز از سال جدید می گذره و من اولین نوشته رو تو امسال برات می نویسم دختر عزیزم امیدوارم که امسال سال خیلی خیلی خوبی برای تو باشه و خاطره های خوب زیادی داشته باشی تا مامانی اونا رو برات ثبت کنه . عزیز دلم امسال عید ما با وجود تو یه حال و هوای دیگه ای داشت.و چقدر بودنت کنار من و بابات خوشحالمان کرد . حالا بریم سر اصل موضوع یعنی خاطرات یسنا خانم : امسال سال تحویل ساعت دو وپنجاه دقیقه بامداد روز دوشنبه بود.مامانی که از دوهفته قبل فکر یه سفره هفت سین بود که با لباس فرشته ای تو جور کنه دقیقا روز آخر سفرشو چید .ولی راستشو بخوایی خیلی خوب نشد اما در عوض فزشته کوچولوی من با اون دامن و حلقه دور سرش راستی راستی شبیه فرشته ها شده...
15 فروردين 1390
1